شب فراق نخواهم دواج ديبا را

شاعر : سعدي

که شب دراز بود خوابگاه تنها راشب فراق نخواهم دواج ديبا را
که احتمال نماندست ناشکيبا راز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند
روا بود که ملامت کني زليخا راگرش ببيني و دست از ترنج بشناسي
و گر نه دل برود پير پاي برجا راچنين جوان که تويي برقعي فروآويز
ببرد قيمت سرو بلندبالا راتو آن درخت گلي کاعتدال قامت تو
که بي تو عيش ميسر نمي‌شود ما رادگر به هر چه تو گويي مخالفت نکنم
چو فرقدين و نگه مي‌کنم ثريا رادو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
نظر به روي تو کوري چشم اعدا راشبي و شمعي و جمعي چه خوش بود تا روز
معاف دوست بدارند قتل عمدا رامن از تو پيش که نالم که در شريعت عشق
که بندگان بني سعد خوان يغما راتو همچنان دل شهري به غمزه‌اي ببري
جفا و جور تواني ولي مکن يارادر اين روش که تويي بر هزار چون سعدي